دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ |۲۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 25, 2024
استا قرائتی

حوزه/ بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!

خبرگزاری«حوزه» بخش دیگری از خاطرات تلخ و شیرین حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.

عجب آقای خوبی!

قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم، وارد دبيرستانى شدم. بچه ‏ها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچه‏ ها را براى سخنرانى من جمع كرد.

من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.

رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى! شما مرا خراب كردى!. گفتم: تو مى ‏خواستى مرا خراب كنى و بچه ‏ها را از بازى شيرين جدا كنى و پاى سخن من بياورى.

آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مى ‏افتاد مى‏ گفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوند يك قيافۀ ضد ورزش درست مى‏كردى.

بچه ‏ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى!. پرسيدند شب ‏ها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى را كه در آن برنامه داشتم به بچه ‏ها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.

خودم گير دارم!

تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مى ‏آمدم و برمى‏گشتم. روزى بعد از ضبط برنامه با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم. نزديك بهشت ‏زهرا كه رسيديم، خواستم بگويم: براى شادى ارواح شهدا صلوات؛ ديدم در شأن من نيست و من حجت الاسلام و ...

به خودم گفتم: بى ‏انصاف! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم. مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟. گفتم: نه. خودم گير دارم!

بالاخره از بهشت زهرا گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم علم و شخصيّت، سبب تكبّر من شده است.

‏ارزش تبليغ چند دقيقه ‏اى نوجوان اسير!

در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مى ‏داد. خبرنگار بى ‏حجابِ سازمان ملل مى ‏خواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت:

          اى زن! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است             ارزنده ‏ترين زينت زن، حفظ حجاب است‏

و به او گفت: تا حجابت را درست نكنى، من با تو مصاحبه نمى‏ كنم.

آن شب خيلى گريه كردم. با خود گفتم: آيا تبليغ چند ساله من در تلويزيون با ارزش ‏تر بوده يا تبليغ چند دقيقه ‏اى اين نوجوان اسير؟.

‏ فرق گذاشتن بين بيست تومانى و هزار تومانى‏

كنار ضريح حضرت على بن موسى ‏الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.

گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مى ‏خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود و به من مى ‏داد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان! ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى ‏خواهد شما به فقيرى بدهى.

وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسه خيريه ‏اى هست، ممكن است به او بدهم. گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا كار مى‏كنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.

استدلال با یک وهّابی

به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابى ‏ها متوجّه شد وگفت: اين آهن است و فايده‏اى ندارد!.

گفتم: ضريح پيامبر، آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول نداريد؟. قرآن مى‏ گويد: پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف نيز مانند پيراهن ديگران بود، امّا چون در جوار يوسف بود اين اثر را گذارد و شفا داد.

جواب عملی، وهّابی را قانع کرد

در خيابان ‏هاى مدينه قدم مى ‏زدم كه رفتار يك ايرانى نظرم را به خود جلب كرد. او با يكى از كاسب‏ هاى مدينه بر سر جنگ ايران و عراق جرّ و بحثش شده بود. مرد كاسب مى‏ گفت: حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى ‏پذيريد؟. قرآن مى ‏گويد: «والصلح خير»!. زائر ايرانى نمى ‏توانست او را قانع كند. ديگر زائران ايرانى كه نگاهشان به من افتاد، گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.

من به يكى از ايرانى ‏ها گفتم: يكى از طاقه ‏هاى پارچه را از مغازه ‏اش بردار و فرار كن. او همين كار را كرد. صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم: «والصلح خير»! خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم: «والصلح خير»! گفت: پارچه ‏ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مى‏ گوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم. گفت: حالا فهميدم.

تنظيم باد در رمی جمرات

در اعمال حج، در رمى جمرات، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و ديگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مى ‏شدم و يك سنگ مى ‏خواستم. به هركس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتاده ‏ام. هيچ كس به من كمك نكرد.

بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون احساس كردم تنظيم باد شده ‏ام.

هيچ كس به من دمپايى نداد!

در مِنى‏ بند كفشم پاره شد. هوا بسيار گرم و آسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه راه مى ‏رفتم و از داغ بودن زمين به هوا مى ‏پريدم.

كاروان ‏هاى ايرانى مرا مى ‏ديدند و مى‏ گفتند: آقاى قرائتى سلام. امّا هيچ كس به من دمپايى نداد!.

مدیون و بدهکار رزمنده ها هستیم!

در جبهه كردستان از جوانى پرسيدم: بابات چكاره است؟. گفت: نابينا و خانه ‏نشين. گفتم: برادرت چكار مى‏ كند؟. گفت: 6 ساله كه اسير است. گفتم: مادرت؟. گفت: مريض است. گفتم: خودت براى چه به جبهه آمده‏ اى؟.

گفت: آمده ‏ام تا از دين و مرز كشور اسلاميَم حفاظت كنم.

راستى كه ما چه قدر به اين بچه ‏ها مديون و بدهكاريم!

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha